شعری از حقیر؛ خطاب به سید و مولایم حضرت ولیّ عصر عجل الله تعالی فرجه.

آغاز بلوغ، عشق بر دل افتاد:
هجرت به قم و سلوک نزد استاد.

نوکر شدم و ولیّ عصرم ارباب؛
شش سال شد از دستْ جوانی، ای داد.

گفتم که مجرّدم، گزیدم همسر؛
شش سال دگر؛ ز آه و غفلت، فریاد.


از وسوسه های فقه، بس رنجیدم؛
بر فقه بدون عشق، صد لعنت باد.

نزدیک به سی شدم، حبیبا رحمی؛
نصف ابدیّتم بدادم بر باد.

گر نیمه دوّمم چو اوّل باشد؛
این عمرِ خسارت زده کَن از بنیاد.

ای اشک رها کن دگر این طوطی» را؛
نفرین کنم و آه کشم؛ باداباد. :

از خستگی ام هرچه بگویم، هیچ است؛
یا زنده نما مرا؛ و یا مرگم باد.

سروده شده در سحر جمعه نهم تیرماه 1396
روح الله صادقی

المستعان بک یابن الحسن.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها